وَ الضُّحی...

سوگند به روشنایی...

این روزها...

بسم الله الرحمن الرحیم

چقدر این تقویم موبایل روزهای قشنگ از دست رفته را به رخت می کشد..

اینکه امروز یازده رجب بوده یا مثلا لیله الرغائب را قشنگ نگذراندی یا اینکه دیروز سالگرد عقدتان بوده..

اینکه این روزهای قشنگ بهاری چقدر غر میزنی به جان آقای خانه..

اینکه این روزها...

اصلا بی خیال این روزها...

خیلی دلت میخواهد بی خیال باشی..برای خودت بگردی..خرید کنی..بروی جلوی مغازه دور میدان

و بی تفاوت به همه به آن صندلی راک محبوبت زل بزنی..

یا جلوی طلافروشی بایستی و بی توجه به تابلوی قیمت طلا حساب و کتاب کنی برای خرید آن

یک جفت گوشواره گل صورتی میخی دخترانه..برای فاطمه مطهره ی نیامده..

یا نه اصلا دوست داری همه پس اندازهایت را برداری و آقای خانه را مهمان کنی رستوران رضایی..

ولی..نه..

هیچ کدام ازین روزها..ازین کارها راضی ات نمی کند..دلت آرام نمی شود..یک چیزی کم داری..

یک جای کار دلت لنگ می زند..

اذان تمام شده که به مسجد می رسی..

چند وقت است که مسجد نیامده ای؟!یادت نمی آید نه؟!

چقدر دلت برای این فرشهای فیروزه ای تنگ شده است...

دعا شروع می شود..محبوب های خدا نشسته اند..یک به یک میرسی خدمتشان.

دامن تک تک شان را چنگ میزنی..یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله..

القصه...

این روزها..این دلم..شما را کم داشت..راضی شد به این همه نور..


*یک شب به طاعت تو نیاورده ام به صبح

بیهوده رفت روز و شب و سال و ماه من


*چقدر بارون بارید این چند روز..

دعای چهارم یا پنجم

بسم الله الرحمن الرحیم

بعضی روزها دوست داری همه ی بچه ها را بنشانی روی مبل و نگاهشان کنی...

دوست داری لباسهای نو را تنشان کنی و توی خانه برایشان مهمانی بگیری..

دوست داری ظرف تیرامیسو که برایشان درست کردی را بگذاری جلویشان و اجازه بدهی بی

دغدغه نوش جان کنند..

دوست داری کمی از کوکوسبزیِ زرشک گردویی لقمه های کوچولو کوچولو بگیری و

بگذاری دهانشان..

حسن را دوست داری سیر تماشا کنی که چطور یقه لباس علی را مرتب می کند..

فاطمه مطهره هم زهرا را گذاشته روی پایش و آرام آرام تکانش می دهد..

بچه ها منتظر آقا جانشان هستند.

بعدِ خوردن تیرامیسو و کوکوسبزیِ زرشک گردویی قرار است آقاجان بنشاندشان توی ماشین

 و دسته جمعی برویم خانه عزیزجانِ امین..

دوست داری برای بچه ها قصه بگویی..قصه ی لباس ها را..همین لباس هایی

که تنشان هست را.. این لباس قهوه ای مال کودکی های حسن است

که حالا خوش نشسته بر تن علیِ مامان..
 
این لباس آبی اصلا مهم نیست که مارکدار است

اصلا هم مهم نیست که سوغات کیش است..

مهم این است که عزیز جانِ امین وقتی هنوز حسن نبوده در این دنیا

برایش از کیش خریده اند..

اصلا انگار این آبیِ لایت با رنگ میشیِ چشمانِ حسن و سفیدیِ پوستش ست است..

این هم لباس گل گلی فاطمه  مطهره ی آقا جان..که سلیقه ی خودِ خودِ آقاجانش هست..

اصلا آقاجان این لباس را وقتی میخرید یک بار پهنش کرد روی شانه اش که ببیند

تو با این لباس وقتی سرت را روی شانه ی آقاجان میگذاری خوشگلتر میشوی یا نه..

اصلا به لباسهایِ همیشه سفیدِ آقاجان می آید این همه گل های رنگی رنگی یا نه...

اصلا علی جان..محمدصادقِ مادر..زهرایی خانوم..زینبِ کوچکم..حسینِ گلم..

منِ مادرتان..با این آقاجانِ مهربانتان..هرجا که رفته ایم..از کربلای دو نفره ی مان گرفته..

تا کربلاهای اربعینیِ تنهاییِ آقا جان..تا حرم امام رضا..تا حرم حضرت معصومه..

تا برج سلمان..تا.. اصلا همه جا..

ما به یادتان بودیم..یعنی صدر دعاهایمان داشتن شما نبود اما جزو چهار یا پنجمین

دعاهایمان بود..زمینی شدن شما..

* تمرینِ روزهایِ خوش عطرِ مادری...

ضحی به فرموده ی بعضی روایات اهل بیت علیهم السلام امیدبخش ترین سوره قرآن
است..
اینجا از روزهایِ زندگی ام می نویسم..تا تمرینی باشد بر صبر و امید..ان شاءالله..

* تقدیم به روشناییِ قلبِ علی
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan