بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی جدی مشغول کارش است.اصلا به من نگاه نمی کند.
رنگ و لعاب چهره اش خیلی سنش را زیاد نشان میدهد.
میگویم:خانم دکترم گفته باید این آمپولو زیر جلدی....
اجازه نمیدهد حرفم تمام شود: من به کارم وارد عزیزم..چشمانم روی لبهای به رنگ
خون نشسته اش ثابت می ماند..حس میکنم عزیزم را دوست نداشت به من نسبت دهد..خب حتما نسبت به حجابم جبهه گرفته است..
سر آمپول را میشکند...محتویات آمپول را داخل سرنگ میکشد..سوزن سرنگ را به
سمت آسمان نشانه میرود و چند قطره ای را میپاشاند بیرون.
بی خیال نگاهش میکنم..
میپرسم:ببخشید میشود برایم یک صلوات بفرستید؟!
بی خیال نگاهم می کند: ترسیدی؟!
میخندم: نه الحمدلله..فقط میخوام ازین آمپول زدنهای توی شکم نتیجه خوب بگیرم.
با تعجب میگوید:یعنی با یک صلوات فرستادن من شما نتیجه خوب میگیری؟
با آرامشی که برایم بی سابقه بود گفتم: توکل بر خدا..حتما..نتیجه دست خداست
دوست دارم آرامش داشته باشم فقط.
هیچی نگفت..
اما می دیدم که لبهایش تکان میخورند..چهره اش آرام بود..
موقع رفتن گفت:اگر ایمان داری که نتیجه میگیری پس حتما نتیجه میگیری..
پ.ن:شما هم برای آرامشم یک صلوات میفرستید؟
- يكشنبه ۲ آبان ۹۵ , ۱۸:۰۳