وَ الضُّحی...

سوگند به روشنایی...

به دلش افتاده بود...2

بسم الله الرحمن الرحیم

خواهرم میگفت چادرت را بدوز..

میگفتم : اجازه بده مادرش از حج برگردد..

میگفت: چادر تو چه ربطی به مادرِ همسرت دارد؟!

خب..همه میدانستند که از بین سه چادری که خریده بودیم چادر من بهترین بود..

حاجی ها آمدند..

سه چادر را گذاشتم پیش روی مادر همسر..

آقا جان شروع کردند به توضیح دادن: این چادر را اول از همه برای شما خریدم مادر..این چادر را هم

برای مادربزرگ اما ظاهرا خیلی خوش جنس نیست..این یکی را هم برای خانمم خریدم..ولی به احترام

شما ندوخته تا شما هرکدام را پسندیدید برای خودتان بردارید..

چادر مرا کشیدند طرف خودشان : ممنونم پسرم..

چادری که خیلی کیفیت نداشت را برادشتند برای مادربزرگ(مادرشوهرشان)

و چادری که از اول به نام ایشان بود رسید به من..

.

.

.

تازه از کربلا برگشته بود..خانه مادرش بودیم..سر ساکش را باز کرد..

: مامان این چادر خدمت شما..

مادرش خوشحال بود و چادر را به دنبال مارکش زیر و رو میکرد.

نگاهم به دستان آقاجان بود که شیئی را با احتیاط از ساکش خارج میکرد..

: تقدیم به شما..بهترین و جدیدترین نوع چادر دَر نجف..

و صدایش را کمی بلند تر کرد: به پاس اینکه چادرِ خوبت را دادی به مامانم..مگرنه مامان؟!


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
ضحی به فرموده ی بعضی روایات اهل بیت علیهم السلام امیدبخش ترین سوره قرآن
است..
اینجا از روزهایِ زندگی ام می نویسم..تا تمرینی باشد بر صبر و امید..ان شاءالله..

* تقدیم به روشناییِ قلبِ علی
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan