بسم الله الرحمن الرحیم
روضه تمام شده..
چادر سیاهم را آهسته از روی صورتم میزنم کنار..
طول میکشد تا چشمهایم به نور مسجد عادت کند.
دو جفت چشم کوچک پرسشگرانه خیره شده اند به من..
لبخند میزنم به رویشان.
خودم میفهمم که چشمهای نمناک و بینی سرخ و لبخند..چقدر صورت مضحکی
میسازند..
آخر صاحب یک جفت از آن دو جفت چشم به سخن می آید :
شما مامان کی هستین؟
خنده ام می گیرد:شما دختر کی هستین؟
باخجالت میگوید:من؟من فاطمه م دیگه اینم ریحانه ست..به دوستش اشاره
میکند..
دوباره کلافه میپرسد: دخترتون کجاست؟
ذهنم را زیر و رو میکنم برای یافتن جواب..
ربحانه دست فاطمه را میکشد و میبرد : این مامان هیچکس نیست..بیابریم.
ریحانه راحتم کرداز جواب دادن: من مامان هیچ کس نیستم..
پ.ن:امسال هم از مراسم شیرخوارگان جاماندم..
- جمعه ۱۶ مهر ۹۵ , ۰۲:۳۷