بسم الله الرحمن الرحیم
همانطور که چشمانم را به گنبد حرم امیرالمومنین دوخته بودم,دستش را کشیدم به سمت چادر
فروشها.
:بیاین همینجاست..خانمهای کاروان میگفتند این مغازه جنسهای خوبی دارد.
کمی با من همقدم شد به سمت مغازه : مگر ما چادر لازم داریم؟!
همیشه وقتی نمیخواست چیزی بخرد این مدلی میگفت..
گفتم : برای مادرتان..بدون سوغاتی که خوب نیست..حداقل فقط برای مادرتان..
از مغازه دست پر برگشتیم..
روز بعد یک چادر دیگر هم برای مادربزرگش خرید..مادرشان گفته بودند خب..
خیلی دوست داشتم من هم یکی از آن چادر مشکی هایِ حریراسودِ خوش قیمتِ نجفی را داشته
باشم.
اما نگفتم..یعنی فکر میکردم خودش باید بداند..اصلا شاید دیگر پول ندارد..
شب آخر..رفتیم زیارت وداع با حضرت امیر..
در راه برگشت به هتل یکی از آن چادر مشکی هایِ حریراسودِ نجفی مال من شد..یعنی خودش به
دلش افتاده بود که برای من هم بخرد..یعنی من هیچی نگفتم..یعنی فروشنده آن چادر فروشیِ سرِ
سوق الکبیر دلش خواست که بهترین چادرش را خیییلی ارزانتر از چادرهای دیگرش به ما بفروشد..
یعنی...
- شنبه ۸ آبان ۹۵ , ۱۴:۳۵