وَ الضُّحی...

سوگند به روشنایی...

امتحان های خوب خوب...

بسم الله الرحمن الرحیم 

- وای خدایا شکرت...چقدر علم پیشرفت کرده..چقدر عقل آدمی رو به رشد و بهتر

شدنه..به جای بمبهای شیمیایی آدم کش،داروهای خوب خوب میسازن..

-خدایا ممنون که به فکر همه بنده هات هستی..شکرت که از ما امتحانهای آسون

میگیری..امتحان های خوب خوب..حتما بد مارو نمیخوای..

بروشور دارو را میخوانم..دارویی که به سختی پیدا کردیم نوشته:

..ماده موثره این فرآورده 75 واحد بین المللی (معادل 5/5 میکروگرم)

فولیتروپین آلفا است.فولیتروپین آلفا به شیوه مهندسی ژنتیک از سلول های

تخمدان همستر چینی فرآوری می شود.

دلم میگیرد از این نوشته های داخل بروشور..

⬆آن حرفهایم با خدا را هی تکرار میکنم با خودم...سعی میکنم لحن حرفهایم

با خدا خوب باشد..

اگر موفق بشوم خوب است..


من مامان هیچ کس نیستم!

بسم الله الرحمن الرحیم 

روضه تمام شده..

چادر سیاهم را آهسته از روی صورتم میزنم کنار..

طول میکشد تا چشمهایم به نور مسجد عادت کند.

دو جفت چشم کوچک پرسشگرانه خیره شده اند به من..

لبخند میزنم به رویشان.

خودم میفهمم که چشمهای نمناک و بینی سرخ و لبخند..چقدر صورت  مضحکی

میسازند..

آخر صاحب یک جفت از آن دو جفت چشم به سخن می آید :

شما مامان کی هستین؟

خنده ام می گیرد:شما دختر کی هستین؟

باخجالت میگوید:من؟من فاطمه م دیگه اینم ریحانه ست..به دوستش اشاره

میکند..

دوباره کلافه میپرسد: دخترتون کجاست؟

ذهنم را زیر و رو میکنم برای یافتن جواب..

ربحانه دست فاطمه را میکشد و میبرد : این مامان هیچکس نیست..بیابریم.

ریحانه راحتم کرداز جواب دادن: من مامان هیچ کس نیستم..

پ.ن:امسال هم از مراسم شیرخوارگان جاماندم..

مادرِ آقاجانِ خانه..

بسم الله الرحمن الرحیم

زن خوبی است..

به من احترام می گذارد..

مرا دوست دارد..

برایم گاهی هدیه میخرد..

جلوی پایم می ایستد..

تا جلوی در آسانسور بدرقه ام میکند..

مادر آقاجانِ خانه را می گویم..مادر بزرگ بچه ها..

اَمّا...

منتظر اَمّایش نباشید..

شیطان منتظر است گویا..

پس با خودم تکرار میکنم..

زن خوبی است..

به من احترام میگذارد..

مرا دوست دارد..

برایم گاهی هدیه میخرد..

جلوی پایم می ایستد..

تا جلوی در آسانسور بدرقه ام میکند..

مادر آقاجانِ خانه را می گویم..مادر بزرگ بچه ها..

عمرشان پربرکت..

زنِ شُکرگذارِ درونم..متشکرم

بسم الله الرحمن الرحیم

فاطمه تلفن زده..ناراحت است خیلی..

میگوید: رفتم خانه مادرشوهرم..گفتندفاطمه خانم یخچال و لباسشویی و فرش خریدیم برای تان.

میگوید: خیلی ناراحت شدم که چرا برای خرید لوازم خانه مرا با خودشان نبرده اند.

میگوید: بهشان گفتم فرش زیر پای مرا شما انتخاب کرده اید؟

میگوید: همسرم ناراحت شده از رفتارم...

خاطرات چند سال پیش برایم زنده میشود.

اینکه فرش خانه ی تازه عروس را دادند قالیشویی.. نو نبود..

اینکه لباسشویی دوقلوی ِ زشت را مجبور است سالها تحمل کند..

اگر زنِ ناشُکرِ درونم دهان باز میکرد میگفت : چه مادر بی فکری دارد همسرت..نمیداند تازه عروس

همه عشقش به این است که شانه به شانه مردش برود بازار و عابربانک پدرش را بدهد دست

همسرش و دو تا تخته فرش لنگ هم انتخاب کنند که یکی خرید داماد است و دیگری خرید عروس..دو

تا تخته فرش لنگ هم که با پرده و مبل ست باشد..

بعد کلی پرس و جو کنند و به اندازه پولشان بهترین مارک یخچالی را انتخاب کنند که یک عمر برایشان

کار کند..اصلا تقصیر شوهرت هم بوده چرا اجازه داده مادرش به سلیقه خود برای شما تصمیم بگیرد

و خرید کند..

زنِ ناشُکر درونم همینطور یک ریز برای خودش می بافت..

نفس عمیقی کشیدم..فاطمه منتظر پاسخی از جانب من بود..همیشه درد دلهایش را با من میکرد.

اول از همه زن ِ ناشُکر درونم را ساکت کردم.

: تو راست میگویی فاطمه جانم حق با توست..اما حرف بدی زدی به مادر همسرت.

اولا که ایشان بزرگتر هستند از تو..مادر هم هستند و احترامشان واجب..احترام مادر همسرت را

نگه داری عزیزِ دلِ همسرت میشوی..اصلا شاید همسرت مجبور شده آن لوازم را بخرد..

زنِ سپاسگذارِ درونم خوبی های همسر دوستم را متذکر میشد..

فاطمه حرفهایم را تایید میکرد..

در آخر راه حل خوب و منطقی ای هم ارائه دادیم برای حل مشکل فاطمه خانم.

فاطمه حالا میپرسید: به نظرت چطور از دلش دربیاورم؟

صدای مادر فاطمه از آن طرف تلفن می آمد : ضُحا حیف شدی مادر...

:)

ضحی به فرموده ی بعضی روایات اهل بیت علیهم السلام امیدبخش ترین سوره قرآن
است..
اینجا از روزهایِ زندگی ام می نویسم..تا تمرینی باشد بر صبر و امید..ان شاءالله..

* تقدیم به روشناییِ قلبِ علی
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan